واگویه هایی با امام عصر (عج)
در این نوشتار به شِکوهها و دلتنگیهای عصر انتظار پرداختهام. گلایه در حضور محبوب، شاید دور از ادب به نظر آید و برخی از دوستداران محبوب را بیشتر رنجیده خاطر سازد، اما از نگاه تمنّای هیچ شیفتهای پوشیده نیست که ساحت محبوب، جرگهی پناه و آرامش و امیدواری است، و شِکوههای راهروان دلداده در این میانه از شِکنهای پیچاپیچ فرارو و آزارهای جوراجور، آه تلخ و شعلههای آتش گداختهای را میمانند که اگر در نهان خانهی دل به جبر نگاه داشته شوند و در جوار دلدار، بازگو و به سردی و شیرینی مبدّل نگردند، بیم آن میرود که کام جسم را ناگوار و درونگاهِ جان را به آتش دل، شعله ور و دوداندود سازند و روان آدمی را سرگردان نمایند.
ز جهل مردم خامم که دل شکسته و بالم *** تو صبر و خون جگر را خدا کند بپذیری
به جرم بت شکنی من در آتش دون فتادم *** نشسته باغ شرر را خدا کند بپذیری (1)
مهدیا، بخوان، از اشکم بخوان، تحمّل را، صبر را، انتظار غریبانه را.
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست *** تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی (2)
«اللّهُمَّ إنّا نَشْکو إلَیْک فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُک عَلَیْهِ وَآلِهِ، وَغَیْبَةَ وَلِیِّنا، وَکثْرَةَ عَدُوِّنا، وَقِلَّةَ عَدَدِنا، وَشِدّةَ الْفِتَنِ بِنا، وَتَظاهُرَ الزَّمانِ عَلَیْنا، فَصَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِهِ، وَأعِنَّا عَلى ذلِک بِفَتْح مِنْک تُعَجِّلُهُ، وَبِضُرٍّ تَکشِفُهُ، وَنَصْرٍ تُعِزُّهُ، وَسُلْطانِ حَقٍّ تُظْهِرُهُ، وَرَحْمَة مِنْک تَجَلِّلُناها، وَعافِیَةٍ مِنْک تُلْبِسُناها، بِرَحْمَتِک یا أرْحَمَ الرّاحِمینَ.» (3)
بار خدایا، ما از نبود پیامبر «درود تو بر او و آلش باد» و از غیبت ولیَّمان و از زیادی دشمنان و کمی یار و آشوبهای سخت و دشمنی زمانه با ما به تو شکایت میآوریم. پس بر محمد و آل او درود فرست و به پیروزی از جانب خود شتاب کن؛ زیانها را برطرف ساز و با نصرتی که ما را عزیز داری و به واسطهی سلطان به حقی که آشکارش میکنی ما را یاری رسان و با رحمت خود ما را فراگیر و جامهی عافیت بر ما بپوشان. به مهربانی توای مهربان ترین مهربانان.
مهدیا، میخواهم نزد تو شکایت آورم:
از ستمگرانِ نیست انگارِگژ رفتار؛
از دو روییها و دَغل بازیهای هولناک؛
از رفتارهای آفت زده؛
از دوستیهای احمقانه؛
از ایثارهای خودخواهانه؛
از حرفهای بی جا و دَم فرو بستنهای هراس آلود؛
از همراهانِ ناآگاهِ سطحی نگر؛
از انگهای بی خردان و داغهای دل دوستان؛
از قداستهای درهم فرو ریخته؛
از بی کسی سینههای پُر درد، دلهای شکسته و سوخته و فریادها و ضجّههای درماندگان؛
از ستمهای قانونمند؛
از پُست هایِ پَست؛
از عدالتهای یک جانبه؛
از مصلحتهای آلود و زیانبار؛
از بیانها و نوشتارهای خوش واژهی زهر آلود؛
از حقیقتهای رنگ باخته؛
از خشونت دیو صفتان؛
از خونهای به ناحق ریخته شده؛
از بی اثر جلوه گر شدن اشکها و شکوههای مظلومان و یتیمان؛
از جرئت یافتن خیانت کاران؛
از حقوق وانهاده و به جای ماندهی بیچارگان؛
از گرسنگیها و چهرههای زرد؛
از بندها و اسارت ها؛
از صهیونیزم، فلسطین و غربت و مهجوریت اسلام؛
از یأسها و ناامیدی ها؛
از پس رَویها و اُلگوگیریهای نابجا؛
از ضعف و فتور و عقب ماندگیها و تباهیهای فخرآمیز؛
از افول و انحطاهای عبرتآموز؛
از پوچیها، ساده اندیشیها، پندارهای سست و خرافات و افسانهها؛
از ساحتهای ساختگی و پُرطنطنه؛
از باورهای کم سو و دینهای دست ساختهی بی فروغ؛
از فرموش شدن عالَم فرازین و هدف شدن جهانِ فرودین؛
از به حاشیه رانده شدن فضیلت ها؛
از محرومیتهای دین دارانِ دلباخته، خِر دورز، انگیزه مند و پُرشور؛
از اخلاقهای ناشایست و متعفّن برون تراویده و بایسته شده؛
از فسادهای ریشه دوانیدهی هنجار شده؛
از دشمنان پاکدامنی و انسانیت؛
از رویکردهای شیطانی و حیوانی؛
از سازهای رونق یافتهی ناسازگار؛
از قریحهها و چکامههای بد پندار و اسفبار؛
از مُدها و کرشمههای جوان فریب؛
از زیبا نمایان زشت کردارِ واژگونه دل؛
از حلالهای حرام شده و از حرامهای حلال گشته.
از جانهای کامل نشده و مرگهای زودرس؛
از روزگارِ شب رُخسار؛
از گرفتگی و پنهان ماندن خورشید؛
از تأخیر صبح؛
اِلَیکَ اَشکُو بَثّی و حُزنی. من غم و اندوهم را تنها برای تو باز میگویم.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان.
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان، اسکلتهای بلورآجین.
زمین دل مرده، سقف آسمان کوتاه، غبار آلوده مهر و ماه، زمستان است. (4)
«وَ اعمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ وَ أَحْیِ بِهِ عِبَادَکَ فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِیَّکَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِکَ، حَتَّى لا یَظْفَرَ بِشَیْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ». (5) بارخدایا، به واسطهی او شهرهای خویش را آباد و بندگانت را احیا فرما؛ چه تو گفتهای و گفتار تو، حق است: فساد به دست مردم، در بیابان و دریا، پدیدار گشت. پس بارالها، ولیّ خویش را بر ما پدیدار ساز، هم که او پسر دختر پیامبر و هم نام رسول توست. تا باطل را از هم بدرد و حق را محقق و پایدار سازد.
مهدیا، گوش فرا دادن به درد و رنج ستمدیده ای، شعلههای درونش را فرو مینشاند و از سوز لهیب آتش دلش میکاهد و او را از افسردگی و پژمردگی، نجات میبخشد.
لاله ها، شعله کش از سینهی داغند به دشت *** در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز
آتشی را بزن آبی به رخ سوختگان *** که صدف سوزِ جهان، بدگهرانند هنوز. (6)
مهدیا، چه دشوار است از میان رفتارهای وارونه کارانِ نادان و تیرِ زهرآگین زبان بیگانگان، جانِ دین و ایمان به سلامت بردن.
مهدیا، هر وقت آیی، برای من دیر است.
روزی تو خواهی آمد از سوی مهربانی *** اما ز من نبینی دیگر ز جا نشانی (7)
مهدیا، دریغ از آن گاه و زمانی که بی تو با ناآشنا به ناروایی و گزاف بگذرد.
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت *** باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود (8)
مهدیا، چرا آن در پیشگاه خداوند عزیزتر است، در میان مردم، مهجورتر، مظلوم تر، محروم تر و غریب تر است!؟
گر در همه شهر یک سرنیش تر است *** در پای کسی رود که درویش تر است (9)
شهریار از هر کس و ناکس جفایی میبرد *** ای فلک تا چند میخواهی عزیزان خوار داشت (10)
مهدیا، عزیزا، پنهان بودنت گرچه مصلحت است، ولی حق تو نیست.
«بِأبی اَنتَ وَ اُمّی وَ اَهلی وَ مالی وَ اُسرَتی». پدرم، مادرم، اهل و مال و تبارم به فدای تو باد.
مهدیا، یک لقمهی پدرم آدم مرا از دامان خاستگاهم، بهشت ازل، تا دامنهی این جهان پُر کشمکش فرو نهاده است، پس اگر من بی اعتنا به خواستههای خداوند لقمههای حرامی برای خود و اهل خانه، مهیا سازم، فرزندانم را به پهنهی کدام فاجعه افکنده و به کدام سو گسیل خواهم داشت؟ و چه خواهد شد؟
قالَ الحُسینُ (علیه السلام): «فَقَد مُلِئَت بُطُونُکُم مِنَ الحَرامِ وَ طُبِعَ عَلی قُلُوبِکُم». (11)
[ای کوفیان که خود را به تجاهل زده اید و حقایق و امام خویش را نادیده میانگارید] شکمهای تان از حرام انباشته و بر دلهای تان مُهر گذارده شده است.
مهدیا، جگرم سوخته و گداخته از حادثه و رنج و اندوهی است که رخنه یافتگان در حوزهی حکومت اسلامی، دشنه به دست و تیغ بر کف، کمان کشان و ناوک زنان در فتنهی پُر آشوب سرزمین طَف، سنگدلانه با کینهی دیرینه و غرور و نعرههای مستانه، مکرّر بی جان و کام و جسم و قد نازنین خوبترین اهل زمان و زمین، منافقانه به تزویر روا داشته اند و ماتم و حُزن و خون جگر را برای بازماندگان و آیندگان وفادار، به یادگار گذارده اند. آن خاطرهی عطشناک و این آه آتشناک، هیچ گاه از ذهن و روان و سینه ام به کنار نمی رود، که بر صفحه به صفحهی جریدهی عالم، نام حسین (علیه السلام) و تأثیر مکتب او، و در سینه به سینهی سوختگان مِهرش، شعلهی یاد اوست و همارهی روزگار، همدلانه از زبان شان، زبانه میکشد و هوشیارانه آموزهها و عبرتهای این قصهی رمزآلود سرزمین قحط وفا را در مَرآ و منظر خویش آویخته اند.
«مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِیِّهِ سُلْطَاناً فَلاَ یُسْرِفْ فِی الْقَتْلِ إِنَّهُ کَانَ مَنْصُوراً». (12) و آن کس که مظلوم کشته شده ما برای ولیّ او حکومت [و حق قصاص] قرار دادیم، پس در قصاص اسراف نکند، همانا او مورد حمایت است.
مهدیا، از دوری تو در تنگناها و دشواریهای جهانِ سرگردان و آشوب پیشه، آواره تنم، خسته، دل و بالم شکسته و شور و شتاب و رشتهی اندیشه ام از هم گسسته شده و برخی از باورهایم نیز دستهایم را بسته است، اما هنوز راستین و امیدوار، من و انتظار، به خیزش و تازش و چیرگی تو بر فرومایگانِ وارونه کار، در دامان تلاش تا دامنهی ظهور، چشم دوخته ایم.
کوچه دوریم به یاد تو قدح میگیریم *** بُعد منزل نبود در سفر روحانی (13)
مهدیا، پیک من به سوی تو، قلب شرحه شرحه از غربت و تنهایی است که همگام با تو در پیشگاه یگانهی مطلق بر دامن نسیم سحر با گونهای تر شده از رشحه رشحهی احساس، خدا را میخواند. قاصد تو بر من کیست و چه پیغامی دارد؟
با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهی *** بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما (14)
مهدیا، پدران و مادرانی که رحمت شناخت تو را بر خود روا نمی دارند و تو را به اهل خانه نمی شناسانند و «لاَهِیَةً قُلُوبُهُمْ» (15) دلهای شان به هوسها سرگرم است و فرزندان شان را با آن چه از اولیای خود در خانه دیده و آموخته اند، در جامعه، بی خبر، رها شده میگذارند، چه سان عنایت و نگاه تو را سپر میگیرند و مایلند حادثهای رخ ندهد و روح زلال و عطشناک جوان برومندشان در کوچههای هوس، با چالشهای روزآمد، پیچیده و سهمناکِ فکری، اخلاقی و... روبه رو نشود و افق زندگی شان، تیره و تار نگردد و از این رهگذر، جان شان به هرز نرود؟
«إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ ». (16) خداوند هیچ قوم و ملتی را تغییر نمی دهد جز آن که خودشان دگرگون شوند.
مهدیا، چه سان جانش تهی است آن که تو در باورش منزل داری و چگونه با خاطری مجموع میگذرانند آنان که در زندگی شان از تو رنگ و عطر و نشانی نیست. آن قدر گرمند که گویا این جهان بی صاحب است.
مهدیا، جلوهی رنج من این است که در همهمهی مهمانی
و در آن لحظهی شهر
دوستانم ز شهادت، میبنوشند، ولی
جرعهای از قَدَحَش بر لبِ جان من بیچاره نشد
کی نوبت ما میشود الله داند *** کی این قفس وا میشود الله داند (17)
مهدیا، زیستن با کسی که خدای تعالی و آل الله را ابزار میخواهد، نردبانی برای بالا رفتن و یا پُتکی بر سر رقیبان و حریفان، شکنجهی دردناکی است.
دلا مباش چنین هرزه گرد و هر جایی *** که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود (18)
مهدیا، آن که خود را نشناسد و هیچ از شناخت رهرو و همراهی، بهره نجوید و راه معرفت و حکومت بر خود را کوتاه و هموار نسازد، زیستن با او سخت، خطرآمیز و بس تلخ و ناگوار است.
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام *** مُهرست بر دهانم و افغانم آرزوست (19)
مهدیا، چه توان گفت و چه سخت و رنجور میتوان زیست با کسی که عمری، خود را در کلاس پیش دبستانیِ اندیشهی دینی، باز داشته است و از پیش خود با نگاه بسته و جزیرهای، دین را تنها همان مرتبهای میداند و میخواند که در آن میتَنَد و سر میکند.
ترسم این قوم که بر دُردکشان میخندند *** در سر کار خرابات کنند ایمان را (20)
مهدیا، گرچه دور از تو، غریب و محنت زده و ناراحتم، ولی هر جور تو راحتی.
«لَو تُفَرَّسَ فِیَّ خیراً لَما زَجَرَنی عَنِ الأِختِلافِ اِلَیهِ وَ الأَخذِ عَنهُ». (21) اگر در من خیری مییافت مرا از آمد و رفت به نزدش و دریافت از برش، باز نمی داشت.
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم. (22)
مهدیا، وقتی تو نباشی، زهدفروشی، رواج مییابد، روی و ریا، رونق میگیرد، عبادت و زیارت و کمال نمایی، بازاری میشود و اخلاص، گمنام تر از همیشه، گوشهی دل هایی کِز میکند.
مغز گفتی نغز گفتی لیک قاآنی بترس *** ز ابلهان کُند فهم و جاهلان تیره گاه
مهدیا، از تلخ ترین بُرههها و گرانبارترین احوال در زندگی انسانِ باورمند، آن گاه و حالی است که آبرو و اعتبار فردی و اجتماعی اش از دست هم کیشان نااهل و نادان او، آن هم به نام شریعت و خیرخواهی، نابخردانه و به گزاف، خلیده و نزد نگاه مردم درهم شکسته شود.
مهدیا، دیده ام که دور از انتظار، دانسته و از راه باورها به ناروا ستم میکنند، از احمق و نادانِ بی دین چه توقّع؟
عاقل ار سنگ ز جاهل نخورد پس چه خورد *** صبر از یک دو سه جاهل نکنم پس چه کنم؟ (23)
«إلی الله اَشکُوا مِن مَعشَرٍ یَعیشُونَ جُهّالاً وَ یَمُوتُونَ ضُلّالاً». (24) به خدا شکایت میبرم از کسانی که عمر خویش را در نادانی میگذرانند و در گمراهی میمیرند.
«فَرَأَیتُ اَنَّ الصَّبرَ عَلی هاتا اَحجی ...». (25) پس دیدم که صبر بر این حالتِ طاقت فرسا، عاقلانه تر است.
شیخ را باک گر از طعنهی خاصان نبود *** من چه باکم بود از سرزنش عامی چند (26)
زندگی یعنی صبر
چاره اندیشی و کار،
طاقت دانهی گندم، زیر خاک
خوشهای فصل بهار.
صبر یعنی تدبیر. (27)
مهدیا، خوشم که در جرگهی قرآنیان و مهرورزان آل ایمانم و از شوکران تلخ وَش غیبت و مهجوریت، کامم نیز بهره مند است
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی *** اساس هستی من زان خراب آبادست (28)
پینوشتها:
1. نگارنده.
2. حافظ، ص 338، غزل 476.
3. مفاتیح الجنان، بخشی از دعای افتتاح.
4. اخوان ثالث.
5. مفاتیح الجنان، بخشی از دعای عهد.
6. عباس کی منش کاشانی (مشفق)، ر. ک: آه عاشقان (در انتظار موعود)، ص 19، «سَحر آموختگان».
7. سراینده اش را نیافتم.
8. حافظ، ص 147، غزل 216.
9. سعدی، رباعیات، ص 841.
10. کلیات دیوان شهریار، ج2، ص 1054.
11. بحار الأنوار، ج 45، ص 8.
12. اسرا/ 33؛ از امام باقر (علیه السلام) روایت است که این آیه دربارهی امام حسین (علیه السلام) و حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نازل شده است رک: بحارالأنوار، ج44، ص 219.
13. حافظ، ص 334، غزل 472.
14. حافظ، ص 10، غزل 12.
15. انبیاء/3.
16. رعد/11.
17. نگارنده.
18. حافظ، ص 152، غزل 224.
19. مولوی، کلیات شمس تبریزی، ص 203، غزل 441.
20. حافظ، ص 8، غزل9.
21. بحارالأنوار، ج1، ص 224-225، حدیث 17.
22. نیما یوشیج.
23. دیوان اشعار استاد حسن حسن زاده آملی، ص 113، «پس چکنم».
24. ترجمهی نهج البلاغه، ص 24، خطبهی 17، ش10.
25. همان، ص28، خطبهی 3، ش3.
26. سراینده اش را نیافتم.
27. نگارنده.
28. حافظ، ص26، غزل35.